پری های دریایی و آواز قو ها. دشت های اکلیلی و نهنگ های پرنده.
این دنیا جای عجیبیه.
خستگی و درد و غم یه روز یهویی اومدن سراغم، اولش گفتن بیا جلو کاری به کارت نداریم. این شکلات تلخ رو ببین، خوشمزه به نظر میاد درسته؟
و من هم ساده بودم. گفتم آره من شکلات تلخ دوست دارم!
تو تله افتادم، زندانی از جنس شکلات تلخ. درست مثل موشی که به خاطر یه تیکه پنیر دمش بریده میشه.
غم بهم خندید، درد درو پشت سرم قفل کرد.
به غم گفتم چرا میخندی؟ اصلا چطور میتونی بخندی؟
بحث رو عوض کرد. بهم گفت نچ نج تو دیگه زندانی شدی. توی یه اتاق تاریک با بوی شکلات تلخ فاسد شده. میتونی تلاشت رو بکنی که بیای بیرون، ولی بهت قول میدم موفق نمیشی.
بهش گفتم من هرکاری میتونم بکنم، خواستن توانستنه.
دوباره خندید. بهم گفت نه وقتی که درد درو به روت بسته. گیرنده های دردتو یادت بیار، سازش پیدا نمیکردن درسته؟
من مونده بودم و اتاقک تاریک داخل ذهنم، داخل جمجمم. شاید هم داخل مغزم.
ادامه مطلب
درباره این سایت